یه سری خاطرات میگم به مناسبت روز مادر انصافا مادرم خیلی گردن من حق داره من دو سه سالم بود بم دشوری رفتنو یاد میداد بعد پنج شیش سالگی وقتی عن داشتم همیشه شورت و شالوارمو در میوردم و میرفتم تو توالت :khak: :khak: مثلن اگه تو اتاقم بودم بعد عنم میگرفت همونجا از تو اتاقم شورت و شلوارمو در میوردم میرفتم توالت :khak: :khak: بعد یبار من رفتم دشوری همیطوری *amo_barghi* *amo_barghi* موقع رفتن غریبه کسی نبود اومدم بیام بیرون *narahat* *narahat* برامون مهمون اومد همون موقع بعد همه داشتن سلام روبوسی میکردن منم همیجوری بدون شالوار از وسطشون رد شدم *bi_chare* *bi_chare* بعد کم کم ننم بم شعور یاد داد یادم داد اگه میخوای شالوار در بیاری در بیار ولی توی همون توالت در بیار همونجا هم بپوشش بعد یبارم شالوارمو در اوردم نشستم کارمو کردم *fekr* *fekr* بعد یادم رفت بپوشم همیجوری دوباره رفتم بیرون دیدم ووی چه خنکه بعد وسط راه دیدم عه ؟؟ *O_0* هیچی پام نیست مثه گراز وحشی پریدم تو اتاق تا کسی ندیده بود منو کلن اگه یه ذره الان با این سن و سال شعور دارم بخاطره اینه که ننم خیلی رو شخصیتم کار کرده *haj_khanom* *haj_khanom* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن ننم منو خیلی تربیت میکرد مثلن یبار آبجیم درس نمیخوند بقل من نشسته بود تلویزیون میدید *mahi* *mahi* بعد ننم با سیخ اومد به آبجیم گفت مگه با تو نیستم میگم پاشو برو درستو بخون *bi asab* *bi asab* بعدم دوتا محکم با سیخ زد به من گفتم پ چرا منو میزنی ؟؟ *fosh* *fosh* گفت تو بیشعوری که اینم یاد میگیره ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ یبارم رفته بودیم تو صحرا و باغ *malos* *malos* ننم میخواست نماز ظهر و عصر رو بخونه بعد ننم از بابام پرسید قبله کدوم وریه *haj_khanom* *haj_khanom* بعد بابام گفت همونجا که وایسادی رو به رو کُلمن بچرخ قبله اون سمته بعد نماز عصرش رو گذاشت برا یکی دو ساعت بعد اومد نماز بخونه *tafakor* *tafakor* دوباره به بابام گفت قبله کدوم وریه ؟؟ بابام گفت مگه ظهر نخوندی *bi asab* *bi asab* ننم گفت خو این بشعور کلمنو جا به جا کرده منو میگفت *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ بعد این حس مادرانه و تربیت کردن ها رو ننم به آبجیامم به ارث گذاشته آبجی بزرگم شوهر کرده یه بچه هم داره ، اسمش محمد امینه ما بش میگیم مد امین *ey_khoda* *ey_khoda* بعد اینو ننش داشت بهش توالت رفتن و جیش کردن یاد میداد این مد امینم مثه منه همیجوری شلوارشو وسط خونه میکنه راه میره میره دشوری بعد یه روز ننش رفته بود حموم :khak: :khak: این داشت با عروسکاش بازی میکرد منم داشتم برا شما چرت و پرت مینوشتم *vakh_vakh* *vakh_vakh* بعد من نمیدونستم که ننش رفته حموم دیدم این مد امین از پیش عروسکاش بلند شد رفت دم حموم گفت مامان من جیش دارم بعد ننش گفت خو شلوارتو بکن برو دشوری اینم شلوارشو کند وسط خونه رفت دسشویی *bi_chare* *bi_chare* بعد دستش به دستگیره دره دسشویی نمیرسید :khak: :khak: هی میگفت نمیتونم هی ننش میگفت یه چیزی بزار زیر پات بعد این هی میرفت و هی میومد خیلی بش فشار اومده بود بعد من اومدم بیرون ببینم این هی میره و میاد با کی حرف میزنه *fekr* *fekr* بعد دیدم ننش تو حمومه اینم همیجوری بدون شلوار داره وسط خونه هی میره هی میاد *dingele dingo* گفتم عهه ؟؟ دایی بیا بریم دشوری ، سفت خودتو نگه دار نریزی چیزی *amo_barghi* بعد درو باز کردم داشت دمپایی میپوشید گفت دایی دیگه دیره *narahat* *narahat* رید رو دمپایای من *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ کلن این مادرا زیاد اهل حساب و کتاب نیستن همیطوری عشقی هر کاری کردن کردن بعد ننم توی محله وام خونگی میزاره بعد بعضی وقتا که حساب کتاباش با هم جور در نمیاد سوتی زیاد میده مثلن یبار داشتم رد میشدم گفتم ننه پوسته دستام خشک شده چیکار کنم *aahay* *aahay* میخواست بگه کرمو بمال به خودت چراغم خاموش کن گفت چراغو بمال به خودت کرمو خامووش کن *bi_chare* *bi_chare* البته یه مقداری از این سوتی ها تو کله خونواده پخش کرده مثلن من یبار سره سفره لیوان برداشتم برم آب بخورم همون موقع آبجی کوچیکم گفت دبه ماست و بیار منم یهو گوزپیچ کردم رفتم ماست ریختم تو لیوان بطری آبو خالی کردم تو کاسهماستش که براش پر کنم لیوان ماستم سر کشیدم *narahat* *narahat* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** لیست خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه دورانی تقریبا یک سال پیش زده بود به مخم هی میگفتم من زن میخوام من زن میخوام هی بابام میگفت حرف نزن تو هنوز شاشت کف نکرده *amo_barghi* *amo_barghi* بعد تو هر جمعی هی میگفتم من زن میخوام اینا برام نمیگیرن آبرو برا اینا نذاشته بودم *goz_khand* *goz_khand* بعد یهو یه شب تو خونه گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه *bi asab* *bi asab* *bi asab* بعد به شکل قافل گیرانه ایی بابام گفت پاشو تا بریم خواستگاری یه دخترس همسایه بقلیمون معرفیش کرده *malos* *malos* و داستان خواستگاری رفتنای من شروع شد *fereshte* *fereshte* خواستگاری رفتن نفر اول عاقا منم کت و شالوارو پوشیدم بعد موهای فرفریمم شونه کردمو رفتیم خواستگاری یه *modir* *modir* چشمتون روز بد نبینه عروس خانم مث یه ماده خرس وحشی *hazyon* *hazyon* نشسته بود رو به روی من اصن وحشتناک اصن انگار اون اومده بود خواستگاریه من :khak: :khak: اینجوری هم مث پلنگ مازندران نشسته بود چپ چپی نگام میکرد منم بابام بقلم نشسته بود هی با آرنج میزدم تو دنده هاش زیر زبونی بش میگفتم منو با این نفرسید تو اون اتاقه *gij* جون مادرتون نذارید منو ببره تو اون اتاقه منو نذارید برم تو اون اتاقه خلاصه میوه هاشونم خوردیم و برگشتیم *gerye* *gerye* فرار کردیم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برا خواستگاری دومی دیگه ترسم ریخته بود مادربزرگ مادریمم بامون اومد یه جعبه شیرینی خریدیم و کت و شلوار و با کلاس و اینا این دفه رفتیم خواستگاری یه دختره ایی که باباش مداح بود ننش آرایشگر ما نشستیم یهو دیدیم اوووووووووووووووف ژووووووونز وااااااای :khak: *amo_barghi* *amo_barghi* خیلی خوب بودا ولی لا مصبا نذاشتن بریم تو اون اتاقه حرف بزنیم ننه عاقام میگفتن بیشتر به ننش رفته که ارایشگره به عاقاش که مداحه نرفته اینم تایید نشد میوه و شیرینیای اینا رو هم خوردیم و فرار کردیم *modir* *modir* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی رفتیم سراغ یه دختر اصفهانی ایندفه خواهرم که شوهر کرده هم بردیم خلاصه هی هردفه شیرینی میبردیم مث قوم تاتار حمله میکردیم به میوه ها میوه هاشونو میخوریدم اینبار دختر خوبی بود *malos* *malos* با این رفتیم تو اون اتاقه یهو یه کاغذ در اورد شروع کردن سوال پرسیدن *fekr* *fekr* که نمیدونم اگه یهو بچت کف خونه رید چیکارش میکنی منم گفتم میزنم تو گوش ننش با این تربیت کردنش *bi asab* *bi asab* یا اهل بیرون رفتی یا اهل خرید کردنی بعد من نمیخواسم بیام بیرونا *narahat* *narahat* این یهو گفت خب اگه سوالی ندارید پاشید برید بیرون بعد من هی فکر کردم فکر کردم هیچی نیومد به مخم گفتم ببخشید شما اهل پخت پزم هستید ؟ *tafakor* *tafakor* بعد گفت قیافشو مث مرغ حامله کرد گفت نه ایطوری بعد دیگه نذاشت سوال بپرسم گفت بریم بیرون رفتیم بیرون *bi_chare* *bi_chare* تازه بش میخواستم بگم آشپزی که بلد نیسی به قیافتم میخوره اخلاق نداشته باشی درسته ؟؟ ولی خو نذاشت *jar_o_bahs* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری های بعدی دیگه جمعیت خیلی زیاد بود یه جعبه شیرینی دُنگی میخریدن برا من مث قحطی زده ها میریختیم خونه این دخترا دارو ندارشونو میبلعیدیم *amo_barghi* *amo_barghi* این دفعه رفتیم یه خواستگاری که از طرف مادر بزرگم معرفی شده بود بعد دیگه مو خیلی ریلکس شده بودم استرس در سطح خیار داشتم مث بز میوه هاشونو میخوردم این داداش گوزوش هی نگاه من میکرد من روم نمیشد نگاه دختره کنم بجاش هی میوه هاشونو خوردم *bi asab* *bi asab* بعدم که داداشش روشو کرد اونطرف دختره رفت نشست پشت ستون اصن کلن این دختره رو ندیدم *narahat* *narahat* اینجام پوندیم و رفتیم برا مرحله بعدی ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ خواستگاری بعدی کل خاندان رو برداشتیم بردیم نفری پنج تومن دادن که شیرینی بخریم بعدیم پریدیم تو خونه بنده خدا این دختره هم بازیه بچگی هام بود قبلن خونمون بقل خونشون بود بعد یبار یادمه گفت بیا قد بگیریم ببینیم کی بزرگ تره بعد این قدش بزرگ تر بود منم حرصم گفت با مشت زدم تو پروستاتش *narahat* *narahat* بعد اشک از خشتکش جاری شد عاقا ما رو فرستادن با این تو اون اتاقه نه گذاشت نه برداشت گفت از دوران بچگیمون چی یادته منم گفتم من یه تصادف داشتم کلن حافظم پاک شده *gij* خودمو زدم به اون راه و گرنه یهو میدی میگفت واسا کنار دیوار میخوام بزنم قصاصت کنم ولی قده من ازش بزرگ تر بود *hir_hir* فکر کنم مشتم جواب داده *yohoo* *yohoo* خلاصه دیگه عادت کرده بودن خونواده به بهونه خواستگاری حمله میکردیم میوه ها و تخمه و آجیلاشونو میخوردیم و میچریدیم و میومدیم بیرون تا اینکه من گفتم اصن نخواستم زن میخوام چیکار و دریچه ایی از معرفت و عرفان به روم باز شد والانم که بقل شمام ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ مشاهده همه خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄
عاقا ما یه پسر عمو داریم این هر سال چهار شنبه سوری با هم میریم تو شهر بعد ما تو جبهه ی آتش نشان ها کار میکنیم اون آتیشایی که هیشکی دورشون نیست رو میریم میشاشیم روشون :khak: :khak: :khak: تا خاموش بشن مبادا جون کسی به خطر بیوفته بعد یجا رسیدیم دیدیم ای داد بی داد چقدر شلوغه دختر و پسرا هم مثل دو کفتر عاشق از روی این آتیشا میپرن و عاشقونه دسته همو گرفتن بعد من بش گفتیم مجید بیا ما هم عاشقونه مثه این کفترای عاشق از روی آتیش بپریم گفت باشه **♥** *ghalb_sorati* بعد من هِیکلم خیلی درشته اون هیکلش ریزه بش گفتم عزیزم تو فکر کن مثلن عشخه منی دسته منو بگیر بعد دستمو گرفت بعد شروع کرد نازک نازکی حرف زدن مثه این دختر باکلاسا میگفت هزیزم بزار یکمی خلوت بشا بعد با هم از رو آتیش میپریم جیگر *malos* *malos* بعد یکمی خلوت شد گفتم آماده ایی خوشگلم گفت آرا دوتایی مثه دوتا خر وحشی شروع کردیم یورتمه دویدن *amo_barghi* *amo_barghi* بعد من دمپایی پام بود اون کفش بعد نزدیک آتش که اومدیم بپریم گفتم ای وای عشقم دمپایام در اومد نپر بعدم وایسادم همونجا *bi_chare* *bi_chare* ولی خو اون پرید بعد من یادم رفت دستشو ول کنم یهو دیدم یکی داره وسط آتیش داره فحش میده جیغ میکشه و بندری میرقصه *bi asab* *bi asab* میگفت خاک بر سرت عشقم بعد نجاتش دادم افسردگی گرفته بود بهش گفتم عزیزم این افسردگی برا بچمون خوب نیست *ghalb* *ghalb* بعد ما نه بدبختیم پول نداشتیم ترقه بخریم نفری یه قوطی کبریت از خونه اوردیم بعد نشسته بودیم دور آتیش یه رفیقامونم ضرب و تیمپو میزد و پشت سره ما پر شده بود زن و دختر که نگاه میکردن بعد میومدیم کبیرت آتش میزدیم مینداخیتم زیر پای این زنا و دخترایی که داشتن آتیش بازیو نگاه میکردن *goz_khand* *goz_khand* اینام فکر میکردن ترقس مثه لشکر اورانگوتان فرار میکردن عاقا چشمتون روز بد نبینه ازین دختر شَرا داخل اینا بودن بد منو مجید بقل هم نشسته بودیم *fekr* *fekr* رو لب جدول بعد یهو دیدیم یه چیزی قِل خورد اومد زیر پای مجید من گفتم اِوا عشقم ترقه *narahat* *narahat* یهو دیدم منفجر شد صدای بمب هیروشیما داد من تا دوساعت گوشام سوت میکشید چشامم دست میزدند نصف پشمامم ریخت فکر میکنم تو ترقش واجبی ریخته بود بعد نگاه کردم دیدم از مجید یه تیکه عن فقط بجا مونده *gerye* *gerye* خواهشن دخترای عزیز یکمی مراعات کنید شما نباید این مواد خطر ناک رو حمل کنید ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما سالهای پیش چهارشنبه سوریا میرفتیم شهرستان خونه بابا بزرگ و مادر بزرگم که برا سال تحویل پیش اونا باشیم بعد رو پشت بوم آتیش روشن میکنیم و خونوادگی همونجا میپریم سرخی تو از من و زردی من از تو میخونیم بعد یبار بچه ی یکی از فامیلامون ازین ترقه کوچیکا داشت بعد بلد نبود نمیدید سرو ته ترقه کدوم سمته :khak: :khak: ترقه رو گرفتم ازش گفتم ببین عمو ترقه رو اینجوری باید روشن کنی و بندازی سره ترقه رو پیدا کردم آتیش زدم و بدون توجه به جلوم پرتش کردم *bi_chare* *bi_chare* زرتی افتاد تو سیوشرت عاموم که ازین کلاه دارا بود ، بعد گفتم یاد گرفتی عمو ؟ *vakh_vakh* *vakh_vakh* ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ما هر وقت چهار شنبه سوریا دهات بودیم ترقه رو به شکل های مختلف تست میکردیم تو قوطی فلزی شیشه نوشابه تانکره آب همیجوری هر جا رد میشدیم ترقه مینداختیم یبارم از بقل توالت رد میشدیم سه چهارتا انداختیم تو توالت *tafakor* *fekr* یهو دیدیم توالت به شکل معجزه آسایی به صدا در اومد و شروع کرد به فحش دادن *bi asab* *bi asab* گفت وایسید بیام بیرون پدر کره های خر سوخته ، میام چوب میکنم تو واکسنتون ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ برای مشاهده همه خاطرات کلیک کنید ◄ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ *ghalb_sorati* دلاتون شاد لباتون خندون **♥**
این خاطره از من نیست ولی بزرگامون میگن منم براتون میگم لر ها رسم دارند که وقتی یکیشون میمیره اونایی که خیلی از نزدیکای مرحوم هستند میان و خاک میریزن رو سرشون و محکم میزنن تو سرشون :khak: :khak: ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ حالا یه روز زمستونی یه یارویی به اسمه علی ممد میمیره از لرا *narahat* *narahat* بعد چون سرد بوده مردم میان و یه جا نزدیک قبر با پوسته ها چوبیه بلوط آتیش روشن میکنن بعد یه یارویی میاد از دور شروع میکنه ناله کردن *gerye* *gerye* وِوی علی ممد وِوی علی ممد بعد میرسه نزدیک قبر دستشو میکنه تو خاکستره بلوطا میکوبه تو سرش میگه علی ووِی علی ممد :khak: :khak: بقیه هم سریع دستاشو میگیرن که زیاد خودشه نزنه از قضا یدونه ذغاله بلوط از داخل خاکسترا میوفته تو یقش همون موقع که زده تو سرش *ey_khoda* *ey_khoda* بعد هی میخواد زور بزنه ذغاله دراره مردم فکر میکنن میخواد خودشو بزنه هی سفت تر میگیرنش بعد هی میگه سُوختوم سُوختوم سُوختوم بعد بقیه بش میگن خدا بیامرزتش ، خودتو زیاد ناراحت نکن بعد یارو میبینه فایده نداره *bi asab* *bi asab* میگه ای بابا ریدوم منه قبره علی ممد ز داغه بلوط سوختوم ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ لیست خاطرات قرار داده شده تا به حال ◄
حق و والنصاف بچه های رشته های مهندسی خیلی پایه تر و باحال تره بقیه رشته ها اند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چنتا خاطره میگم از دوران دانشجویی خودتون متوجه میشید قانونی هست که دانشگاه های فنی باید بیرون شهر ساخته بشن و و اسکان داده بشه به دانشجو ها *narahat* *narahat* دانشگاه ما دیگه شورشو در اورده بود :khak: :khak: کامل بیرون شهر بود بعد حالا شما فکر کن خوابگاه ما رو گفتن یکمی دور تر بسازن رفتن انداختنش تو بیابونا *ey_khoda* *ey_khoda* بعد ما چون از جمعیت انسان ها دور افتاده بودیم کم کم خوی حیوانی گرفته بودیم *vakh_vakh* *vakh_vakh* اولین علائمش در من ظهور کرد برا ما اتوبوس میومد میوردمون تا دمه دانشگاه بعد که درو باز میکرد مثه یه گله گوسفند میرفتیم دانشگاه بعد یبار که پیادمون کردند نا خود آگاه گفتم بععععععع بععععععع *amo_barghi* *amo_barghi* همه خندیدن و گذشت ترم سه از اتوبوس که پیاده میشدی دره اتوبوس که باز میشد انگار دره باغوحش باز شده بود :khak: :khak: یکی صدا سگ میداد یکی صدا گرگ میداد یکی صدا خر میداد منم بععععع بعععععع میکردم بقیه گوسفندا جواب میدادن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یا گاهی وقتا برای جشن ها باید یه مسیری رو میرفتیم تو شهر با اتوبوس بچه های عمران شروع میکردن تنبک زدن و خوندن *yohoo* *yohoo* منم براشون رقص میله میرفتم :khak: :khak: زیاد سخت نبود فقط هی باید زور میزدی میله رو به خودت فرو کنی *bi_chare* *bi_chare* یبار این راننده اتوبوس بد جور زد رو ترمز بچه ها کمک کردند میله رو کشیدیم بیرون ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد ترم دو و اینا بسکه اعتراض کردیم امکانات نداریم ناظر از سمت استان فرستادن برامون بعد هی گشتن گشتن گفتن آفرین ، خاک بر سرت تو بیا وایسا نماینده ما مشکلاتمونو بگو *modir* *modir* منم براشون یه طومار نوشتم که ما چراغ نداره محوطه غروب که تعطیل میشیم قابل فهم نیست بچه ها دارن صدا سگ در میارن یا سگا دارن صدای بچه ها رو در میارن بعد دوباره نوشتن این چه وضعشه همیشه شورتامونو باد میبره باید بریم تو بیابون بگردیم پیداش کنیم *help* *help* وضع بهداشت تو خوابگاه خیلی ضعیفه بچه ها بخاطر کمبود شورت *dingele dingo* شورت هم دیگه رو میپوشن ، بعضی از بچه ها پاشون بو سگ مورده میده و اینا از سوییت های دیگه شبا میان تو سوییت ما دزدی ، خو یعنی چه این باید وضع دانشجو باشه بعد دیگه خیلی جدی حرف میزدم داشتن گوش میدادن بچه ها و مسئولین همه ساکت بودن بعد میخواسم بگم که ما همیجوری سره گنج ننشستیم ، ما پدرامون عرق ریختن زحمت کشیدن پول دراوردن *bi asab* *bi asab* بعد حول شدم گفتم ما همیجوری اینجا نشستیم ، پدرامون عرق خوردن پول در اوردن *narahat* *narahat* هیچی دیگه بیشخصیتا نذاشتن دیگه صحبت کنم این چه طرز برخورد با یه نمایندس ، مرسی اه ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بعد مثلن ما چون از شهر دور بودیم مثل دخترا هم اشپزی بلد نبودیم دست به هنجار های ضد انسانی میزدیم شبونه میریختیم تو سوییت های دیگه هرچی رب و کره و تخم مرغ و اینا داشتن میدزدیم گاها دیده شده بود که حمله میکردند و زد و خورد بخاطر اب خنک واقعن شرایط بهداشت و فرهنگ افتضاح هی آب میخوردند پر نمیکردند بعد مجبور بودیم رو قوطی آبا فحش بزاریم و این موقعیت تغذیه و کمبود باعث شده بود که قدرت تشخیص بو از کیلو متر ها داشته باشیم *neveshtan* *neveshtan* تنها جایی که هیچ وقت نمیرفتیم نگاه کنیم فریزر بود چون نه اهل پخت پز بودیم مثه دخترا که گوشت و اینا داشته باشیم بعد این فریزر برفک زده بود درشم سخت باز میشد مکان خوبی بود برای قایم کردن خوراکیا یبار اتاق بقلی هندونه خریدن برا اینکه کسی نفهمه گذاشتنش تو فریز بعد یادشون رفت :khak: :khak: اینا همین هندونه رو که مث یخ در بهشت شده بود بردن قایمکی تو اتاق خوردن بقیه سوییت هم داشتن بخاطر همین هندونه یخ زده که مثه یخ در بهشت شده بود دره اتاقو خورد میکردن که بیان بخورن *ey_khoda* *ey_khoda* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ و سرگرمی و شوخی های مخصوصی هم داشتیم مثلن داری دوش میگیری میبینی آب و قطع میکردن حوله و لباساتم بر میداشتن درم از پشت قفل میکردند بعد باید وایمیسادی تا یه مسلمون پیدا بشه بیاد درو باز کنه *gerye* *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* ما کاردانی و کارشناسی ورودی داشت دانشگامون من با همه شوخی میکردم و ترم بالایی هم شده بودم شاخ بازی زیاد در میوردم عاقا رفتیم تو سویت کاردانیا که طبقه پایین بود با کابل تلویزیون دو سه تا شون که داشتن خر خونی میکردنو سرخ و سیاه کردم که زیاد درس نخونن *bi asab* *bi asab* زیاد اینکارو میکردم میرفتم تو کتابخونه با کابل تلویزیون اینا از پنجره میپریدن پایین ، چون میدونستن میزنم خلاصه یبار قرار شد یه درس عبرت بهم بدن بم گفتن بیا سوییت ما سیم کشی برقش سوخته *fekr* *fekr* منم گفتم خاک ، چیکار کردید مگه رفتم اونجا بعد نقششون این بود که چراغا خاموش باشه بعد همگی بریزن سره من و کتک کاری بعد رفتم پایین شانس من یهو یه موش تو سوییت دیده بودن داشتن دنبال اون میگشتن بعد که رفتم داخل خودمو زدم به موش مردگی که منو ولم کنید من ایدز دارم چند روز دیگه میمیرم و اینا ولم کردن *gerye* *gerye* بعد داشتم از راه رو با حالت غمناک میرفتم بالا همه داشتن نگام میکردم منم با همون حالت غمناک برگشتم شصتمو بشون نشون دادم *gerye* *gerye* اینا یهو خر شدن اومدن سراغم منم بدو بدو رفتم تو سوییت خودمون *amo_barghi* *amo_barghi* اینا هم رفتن قوطی ابا رو پر کردن که بیان خیس کنن و کتک کاری منم بدو بدو رفتم کابل تلویزیون رو در اوردم منتظر وایسادم تا همگی اومدن بالا شروع کردم شرپ و شرپ اینا رو سرخ و کبود کردن بعد یهو مثه گله گاومیش رم کردند *vakh_vakh* *vakh_vakh* که فرار کنن بعد این آبا از دستشون ریخت رو پله ها پله ها خیس شده بود اینا مثه شتر هی میخوردند زمین منم هی با کابل سیاهشون میکردم اینا میخوردند زمین بعد همه میوفتادن رو هم منم شرپ و شرپ میزدمشون بعد فرار کردن رفتن بیرون ساختمون خوابگاه منم از دره سویتشونو قفل کردم که نتونن برن تو اتاقاشون بعد قول دادن که بچه های خوبی باشن منم از اتاقمون کلیتا رو پرت کردم بیرون *fereshte* *fereshte* اینام با چراغ قوه تو بیابون دنبال کلیدا میگشتن از بچگی اهل بخشش بودم *fereshte* *fereshte* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** روز مهندس به مهندسا مبارک ان شا الله وقت کنم میزارم بازم خاطراتمو خاطرات قرار دادشه شده تا کنون ◄ خاطرات خنده دار ◄
شما یادتون نمیاد نسل قدیمه این سنگ توالتا که اینجوری نبود اصن یه وضعی بود حالا براتون یه خاطره میگم خودتون ببینید من با چه سختی و مشقتی بزرگ شدم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ما هر دفعه برای عید و بهار و دید و بازدید میرفتیم خونه بابابزرگم اینا که داخل دهات بود بعد قدیما ازین سنگ توالت باکلاسا نبود که اینا میومدن خودشون سنگ توالت میساختن با سیمان بعد اینام لر بودن فکر کردن همه سایز خودشونن *narahat* *narahat* توالت میساختن دهنه سنگش نیم متر طولش یک متر عمقشم بی نهایت *gerye* *gerye* بعد حالا شما فرض کن من هشت نه سالمه میخوام برم دشویی شب ؛ زمستون و سرد :khak: :khak: زمین یخ زده یه دمپایی جلو بسته پات میکنی و یه دمپایی هم دستت میگیری *gij_o_vij* *gij_o_vij* هی حواست باس جمع باشه رو یخا کله پا نشی بعد میری میبینی چراغ نداره دشوری *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* بعد یه سگ همیشه جلو دم در نشسته *ey_khoda* *ey_khoda* با اون دمپایی که دستت گرفتی میزنی تو سره سگه صدا بز میده از جلو دره دشوری میره کنار *bi_chare* *bi_chare* بعد میای میری میبینی مرغ و خروسا رفتن از سرما داخل توالت این مرحله برای پسرا خیلی راحته میری میشاشی رو مرغ و خروسا اینا هم غر غر میکنن و میرن بیرون دخترا باس با افتابه این کارو انجام میدادن :khak: :khak: بعد میای میبینی تاریییییک هی پا پا میکنی تا اونطرف سنگو پیدا کنی *mahi* *mahi* بعد دهنه سنگ نیم متر پاهات پرانتزی میشد با هزار بدبختی میریدی *gerye* *gerye* بعد میرفتی خان هفتم یه آفتابه بود آهنی وزنش هفت هشت کیلو با آب *ey_khoda* *ey_khoda* من همیشه تا برش میداشتم میوفتادم اون اون سوراخه *gerye_kharaki* *gerye_kharaki* اصن خیلی زندگیه سختی بود ولی خب بعده یه مدت یاد گرفته بودم دیگه *modir* *modir* میرفتم پشت درخت میریدم بعدم خودمو میمالیدم به درخت تا تمیز بشم من از بچگی به نظافت خعلی اهمیت میدادم *modir* *modir* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** ان شا الله میزارم خاطرات رو هنو نت نخریدم وای فای برا مغازه لیست خاطرات گذاشته شده تا امروز ◄
عاقا یبار رفته بودیم با خاندان مادری رفتیم شهربازی *yohoo* *yohoo* بعد رفتیم دستگاه مَسگاه هاشو استفاده کردیم و دم دمای عصر بود رفتیم داخل آلاچیق آلاچیقاش ازین آلاچیقایی بود که پنج تا ستونه با یه سقفه شیروونی هفت هشتا صندلی پلاستیکی هم گذاشته بودن ام نشسته بودیم رو اینا *modir* *modir* داییم داشت بلند بلند یه خاطره خنده تعریف میکرد یه صندلی پلاستیکی هم جلوش بود بعد نه بلند بلند تعریف میکرد یواش یواش آدم زیاد دورمون جمع شد *dali* *dali* *dali* *dali* *dali* *dali* و حسابی شلوغ شد منم بقل داییم نشسته بودم اونم دستاشو روی تکیه ی صندلی پلاستیکی خالیه جلوش گذاشته بود منم خندم گرفته بود داشتم گوش میدادم شلوغم شده بود *goz_khand* *goz_khand* داشت خاطره ی کفتر دزدی تعریف میکرد رسید به اینجاش با لحجه اصفانی تعریف میکرد گفت اره ، به ممَده گفتم ممَد قلاب بیگی تا من بِپِرم بالا کفتره را از لبی دیوار بقاپم بعد یهو خیلی دیگه حس گرفت میخواست بگه ممَد چیطو قلاب گرفته :khak: :khak: بلند شد که صندلی پلاستیکی رو به روشو بلند کنه زاااااااارت یه گوز هیروشیمایی زد :khak: :khak: بلنننننننند ، خیلی صداش بلند بود *ey_khoda* *ey_khoda* یهو دیدم بابام الکی گوشیشو گذاشت دره گوشش گفت اره پولا واریز کردم و اینا ننمم چادرو کشید رو صورتش شروع کرد تو جمعیت نقش گدا رو بازی کردن ؛ که یعنی با ما نیست خاله هامم پریدن تو بوته ها داییمم همیطوری که بلند شد و زارتی گوزید برگشت منو نگاه کرد که یعنی من گوزیدم *narahat* *bi_chare* *narahat* *narahat* منم داشتم میخندیدم همیجوری که میخندیدم شروع کردم ادای دیوونه ها و افلیجا رو در اوردن دست و پامو چکو چوله کردم صورتمم مث مخرج مرغ حامله کردم شروع کردم گفتنه اَاَ اَاَ اِاِ تتت رررررر ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ عاقا لطفا وقتی خاطره تعریف میکنید نگوزید ؛ مرسی اه ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ انشا الله وقت کنم بازم میزارم خاطراتمو نمایش خاطرات قرار داده شده تا به امروز ◄
یبار دم عید بود همه خاندان جمع شدیم خونه بابابزرگم که بزرگ خاندان بود عمو هام و عمه هامو بچه هاشون و نوه هاشون خلاصه کلی شلوغ شده بود من نشسته بودم کنار بابام جا کم بود چسبیده بودم بش دستمم انداخته بودم دور کمرش هوا هم گرم بود حسابی گرم بود عرق کرده بودیم بابام داشت حرف میزد و مجلسو گرفته بود دست همه داشتن بش گوش میدادن میگفت آره رفتیم نهال گردو از توسرکان اوردیم چه گردویی با لبات بازی میکنه پشت کمر من یه سیم برق برای کولر رفته بود سیمش زخمی بود منم همیجوری که نشسته بودم تکیه دادم یهو دیدم دارم با عاقام داریم بندری میرقصیم با هزار زحمت خودمو کشیدم جلو زارت یکی زد تو گوشم بعد شروع کرد ادامه حرفش بادما رو میگی اووووف عجب بادمایی میخوری مث چشم شهلا *narahat* *narahat* خو به من چه ، گرفت منو زد این وسط ، منم تو شوک بودم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یبار بابام رفت بالا پشتبوم بم گفت هووووووووووووی هوی که میگه یعنی با من کار داره *modir* *modir* گفت برو آچر شونزه رو از تو جعبه آچارا بنداز بالا پشتبوم گفتم باشه رفتم آچار رو برداشتم گفتم تو برو اون پشت مشتا قایم شو پرت میکنم نخوره بت گفت باشه عاقا اومدم بندازم بالا پشت بوم نور زد تو چشمم ری#دم پرتش کردم تو شیشه همسایه :khak: :khak: بابامم از بالا پشتبوم به من نگاه میکرد میگفتی ریدی مهندس *narahat* *narahat* تازه وقتی بش میگفتم نور زده تو چشمم میگفت ری#دم تو چشمت همینکارا کردن الان دارم برا شما محبتاشو مینویسم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یبارم با خونواده رفته بودیم بادوم چیدن همه درختا رو که چیدیم پشت وانت پر شده بود از بادوم منم نشسته بودم روی بادوم بعد بابام نه محصول خوب بود ذوق کرده بود گازشو گرفته بود تو مسیر برگشت یهو رسیدیم یجایی از جاده ی صحرا جاده اینطوری میشد ~ یهو دیدم ای وای خاصیت معلق شدن بهم دست داد بعد من دیدم بابام همونطوری با وانت پرواز کرد و رفت من کِتری پیاده شدیم خدا لعنت کنه سازنده کِتری رو خیلی نوکشو تیز درست میکنن *gerye* *gerye* اون زود تره من پیاده شد من پیاده شدم رو کتری میبینید چقدر تو هوا خوشحالم دارم قر میدم همونقدر وقتی کتری بهم داخل شد ناراحت بودم :khak: :khak: عاقامم با ماشین پرواز کرد و رفت اصن انگار خیار از ماشین افتاده پایین ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ *ghalb_sorati* دلاتون شاد و لباتون خندون **♥** انشا الله بازم خاطرات تلخ زندگیمو براتون میگم لیست خاطران قرار داده شده تا به امروز ◄
یبار رفته بودم برای تولد امام رضا مشهد اون موقع خیلی شلوغ بود اتوبوس متوبوس کم بود من تا رسیدم بلیط برگشت رو خریدم ازین اتوبوسای معمولی خلاصه وقت موعد بلیط که رسیده بود مثی که اتوبوسه من نیومده بود همه رو میفرستادن با اتوبوسای دیگه منو فرستادن برای یه اتوبوس وی آیپی اوووووووووف خیلی با کلاس بود بعد یه صندلی تکی دادن بهم نفر جلوییم یه دختری بود خعلی با کلاس بعد اصن خیلی باحال بود صندلیاش مث صندلیا دندون پزشکی بود بعد من داشتم احساس با کلاس بودن میکردم کفشامو در اوردم راحت نشته بودم رو صندلی هی این دختره میگفت بوی پا میاد هی میگفت بوی پا میاد دو سه بار این مسئول تغذیه اومد منم کفشامو میپوشیدم وقتی اون میومد یکمی گذشت این دختر جلویی هم داشت با هنزفیریش آهنگ گوش میداد بعد دیدم با کلاس بودن فایده نداره دراز کشیدمو پامو گذاشتم بین شیشه و صندلی دختره این شکلی بعد همیطوری من گرفتم خوابیدم این دختره هم هی آهنگ گوش میداد و با لب تابش کار میکرد همیطوری خواب بودم یهو دیدم دختره صندلیشو تا خِر خِره داد عقب بعد این پام گیر کرده بود بین صندلیش و شیشه بعد پام پشت پرده ی اتوبوس افتاده بود دختره نمیدیدش بعد من داشتم زور میزدم پامو در بیارم یهو دختره پرده رو زد کنار بیرونو ببینه یهو چشمش خورد به پای من اول هنگ کرد بعد من انگشتای پامو براش تکون دادم یه جیغ بنفش کشید اون جیغ بکش من جیغ بکش *jigh* بعد گفت واقعن که بیشعوری ، اه با من بود *modir* *modir* من وی آی پی پول میدم که با مثل شما همسفر نشم *jar_o_bahs* منم گفتم ریدم تو بلیطت باسه مو کلاس نذار مو خودوم کلاس میروم بعد مهماندار اتوبوس اومد منو برد انداخت اون عقبا پیش سربازا منم لج کردم اون ته اتوبوس میچوسیدم در حد چوس مغناطیسی *narahat* *narahat* یبارم رفتم از آب سرد کن آب بخورم یه چوس استراتژیک زدم بقل دختره بعد همیطوری راه میرفتم و چوس پراکنی میکردم *amo_barghi* *amo_barghi* میخواستن بندازنم تو جا خواب راننده دختره هم هی میگفت ریدم تو این اتوبوستون *bi asab* *bi asab* ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ به جون خودم اگه شما هم زائرای امام رضا فشارتون میدادن اونقدر ؛ میری#دید تو اتوبوس ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ یک مقدار دیالوگ ها رو طنز کردم نسبت به واقعیتش من فقط میچوسیدم یعنی اومدم حرف بزنما ولی پرتم کردن عقب برای دیدن خاطره ها به صورت ترتیبی ◄ ان شا الله میزارم بقیه خاطراتم رو هم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ خلاصه میخوام بگم که اونی که ته اتوبوس میچوسه منم *modir* *modir*
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم